معنی عقال، عقیل

حل جدول

عقال ، عقیل

زانوبند شتر


عقال، عقیل

زانوبند شتر

لغت نامه دهخدا

عقال

عقال. [ع ُق قا] (ع ص، اِ) ج ِ عاقِل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خردمندان:
دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند
که اعتمادنکردند بر جهان عقال.
سعدی.

عقال. [ع ُق ْ قا] (اِخ) نام اسب حوطبن ابی جابر است، و آن را «ذوعقال » نیز نوشته اند. (از منتهی الارب).

عقال. [ع َق ْ قا] (اِخ) ابن شیه، مکنی به ابوشیطم. محدث است. (از منتهی الارب).

عقال. [ع ِ] (ع اِ) شتر ماده ٔ نوجوان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زکات یک سال از شتران و گوسپندان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): أدیت ُ عقال السنه؛ صدقه ٔ سال را پرداختم و «مصدق » هرگاه عین شتر را بگیرد گویند «أخذ عقالا» و اگر بهای آنها را بستاند، گویند «أخذ نقداً». (از اقرب الموارد). و رجوع به عقالان شود. || رسن که بدان ساق و وظیف شتر را بهم بندند. (منتهی الارب). ریسمانی که شتر را از میان «ذراع » وی بدان بندند. (از اقرب الموارد). زانوبند شتر. (دهار). رسنی که بدان ساق شتر بندند و یا پای دیگر ستوران بندند. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ج، عُقُل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد):
ایا گردنت بسته بر در شاه
ضیاعی یا عقاری یا عقالی.
ناصرخسرو.
تاجم سر پرمغز را ولیکن
مر پای تهی مغز را عقالم.
ناصرخسرو.
ای کرده ترا بسته ٔ مطواع فلان میر
آن پنج کسش ساز و دو سه اسب عقالش.
ناصرخسرو.
عقل تا با خود منی دارد عقالش دان نه عقل
چون منی زو دور گشت آنگه دوا خوانش نه دا.
خاقانی.
دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق
اما چهار میخ است اینک زمین عقالش.
خاقانی.
سلطان شیطان غیرت را به عقال شریعت ببست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 376). بر حسب خبث فعال هر یک عقال نکال آن کشیدند. (جهانگشای جوینی). اکنون که عقل که عقال جنون جوانان است روی نمود. (جهانگشای جوینی).
تا رهی از فکر و وسواس و حیل
بی عقال عقل در رقص الجمل.
مولوی.
پس بکوشی و به آخر از کلال
خودبخود گوئی که العقل عقال.
مولوی.
امر تو مرکبان زمین را کند روان
نهی تو بختیان فلک را نهد عقال.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
تعقیل، عقال بسیار بر پای شتر بستن. (از منتهی الارب). || رشته ای که تازیان دور سر بندند. (فرهنگ فارسی معین). ریسمان مانندی که مرد بدور سر خود بندد، و آن مأخوذ از معنی زانوبند شتر است. (از اقرب الموارد). || عقال المئین، مرد شریف که هرگاه اسیر و بندی شود فدیه ٔ او چند شتر باشد. (منتهی الارب). نزد عرب بر شریفی اطلاق میشد که هنگام اسارت به صدها شتر فدیه داده شود. ج، عُقل. عُقُل. (از اقرب الموارد).


عقیل

عقیل. [] (اِخ) مالک و عقیل، دو ندیم جذیمهالابرش، که دوستی و وفای دو تن را بدان دو مثل زنند. (یادداشت مرحوم دهخدا).

عقیل. [ع َ] (اِخ) ابن مقرن. صحابی است. (منتهی الارب).

عقیل. [ع َ] (اِخ) ابن مرهبن موهوب بن مالک، از بنی زیدبن حرام، از جذام، از قحطانیه. جدی است جاهلی. و عقیلیون یا بنی عقیل که از ساکنان «حوف » می باشند بدو نسبت دارند. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب).

عقیل. [] (اِخ) ابن بلال بن جریر. نبه ٔ جریر شاعر معروف، شاعری مقل ّ (کم شعر) است. (از الفهرست ابن الندیم).

عقیل. [ع ُ ق َ] (اِخ) موضعی است به حوران. (منتهی الارب). قریه ای است از قرای حوران از ناحیه ٔ لوی از اعمال دمشق. (از معجم البلدان).

عقیل. [ع ُق َ] (اِخ) ابن خالدبن عَقیل ایلی، مکنی به ابوخالد، از موالی بنی امیه. وی از حافظان حدیث بود و از «شرطیان » مدینه بشمار می آمد. عقیل به سال 141 هَ. ق. در مصر درگذشت. (از الاعلام زرکلی از تهذیب التهذیب).

عقیل. [ع َ] (اِخ) ابن شداد سلولی. از اشراف شجاع در عهد مروان، و از همراهان حجاج در عراق. وی به سال 76 هَ. ق. به قتل رسید. (از الاعلام زرکلی از تاریخ ابن الاثیر).

عقیل. [ع َ] (اِخ) ابن عُلَّفهبن حارث بن معاویه ٔ یربوعی مری ضبابی ذبیانی، مکنی به ابوالعمیس. از شاعران دولت بنی امیه. وی از اشراف قوم خود بود و دخترش «جرباء» زوجه ٔ یزیدبن عبدالملک بوده است. عقیل در حدود سال 100 هَ. ق.درگذشته است. (از الاعلام زرکلی از الاغانی و سمط اللاَّلی و خزانه ٔ بغدادی و رغبه الاَّمل و جمهره الانساب).

عقیل. [ع َ] (اِخ) ابن موسی الکاظم (ع). یکی از فرزندان امام موسی کاظم (ع) است. (از حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 2 ص 81).

معادل ابجد

عقال، عقیل

411

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری